غروب شد . خورشید نگاه طلائی رنگ خود را از روی دریا برداشت . ماهیگیر به اطراف نگریست . هیچکس نبود . همه ماهیگیرها به ساحل بازگشته بودند ..... فاصله زیادی تا ساحل داشت . تک چراغهای ساحلی سو سو میزدند . خوب می دانست که رعنا با نگرانی منتظر بازگشت اوست .
رحمان به تور خالی و دستهای خالی ترش نگریست ....... لحظه ای به بازگشت فکر کرد ...... نه نمی توانست دست خالی بازگردد ....... قدرت نگاه کردن به چشمان نگران رعنا را نداشت . توان تحمل ریشخند دوست و آشنا در او نبود .... فقط یک ماهی هر چقدر هم که کوچک باشد کافی است ....... به دریا خیره شد :
- فقط یه ماهی ....... یه ماهی کوچولو .... فقط یه ماهی .......
گوش کسی با رحمان نبود . دریا به بازی با موجهای کوچک خود مشغول بود . مرغهای ماهیخوار به خانه های خود رفته بودند . صدفهای دریا مرواریدهای خود را در آغوش گرفته و خوابیده بودند ...... پری های دریائی به کتاب های قصه شان برگشته بودند و گریه شبانه خود را آغاز کردند ........ رحمان به تور خالی نگاه کرد ......... صورت زیبا و غمگین رعنا همه ذهن و یادش را پر کرد ....... به آسمان نگریست :
- فقط یه ماهی ...... یه ماهی کوچولو ..... فقط یه ماهی .......
ستاره های عجول غروب خودنمائی می کردند . دو تکه ابر سفید ، خندان بدنبال هم کرده بودند ..........
تور را توی دستهای خالی گرفت ........ نگاهی به آسمان کرد ....... تور به همراه یک قطره اشک به دریا افتاد ...........
رعنا ساعتها بود که چشم به دریا داشت . هر موج و هر قایق را رحمان پنداشته بود اما ...... همه برگشته بودند تنها رحمان هنوز بازنگشته بود و او فقط منتظر او بود ......
زنان روستای کوچک ساحلی به کمک شوهران بازگشته از دریا آمده بودند و ساعتها بود که به همراه آنان بعد از نگاه ریشخند آمیز به رعنا به خانه بازگشته بودند ...... رعنا همچنان چشم به دریا داشت ........ امروز اولین روزی بود که رحمان بعد از ازدواج با بدرقه او برای صید به دریا می رفت و ای وای اگر دست خالی بازمی گشت ...... اگر دست خالی بازمی گشت ....... اگر باز نمی گشت ...... به دریا نگاه کرد و به آسمان نگریست :
- فقط یه ماهی ...... یه ماهی کوچولو ..... فقط یه ماهی .......
........ قطره اشکی از چشمان زیبایش به دریا چکید ......
تور خالی در دریا فرو رفت ....... اشک چکیده از چشم رحمان به دریا رسید ......
نگاه نگران رعنا به دریا بود و اشک .........
....... اشکها به دریا رسیدند و دریا شدند ........
حمزه سواعدی
12/1/1388
اهواز